
ایــــــــــــــش!!!...خسته شدم از بس اول پستام سلام کردم!!
از دفعه ی دیگه
سلام نمیکنم منتظر نمونید!!!
... میگید نه برگردید پستای قبلی... نه جون من!!...
این تن کفن شه برگردید پستای قبلی یه نیگاه کنید همش سلام کردم!!! بگذریم... من
این بار تصمیم گرفتم یه کار مفید انجام بدم و زندگینامه ی دو تن از عزیزان کشورمون
رو نوشتم.
افتخاری بود که نصیب من شد! هروقت به این دو بزرگوار فکر میکنم مو به تنم سیخ
میشه! من این دو بزرگوار رو سرلوحه ی زندگیم قرار دادم... و به همه هم میهنانم
پیشنهاد میکنم که راه این سرمایه های ارزشمند ملی رو در پیش بگیرن.
بخشی از زندگینامه ی یکی از این عزیزان عالی قدر رو با هم میخونیم:
وی پس از 7 ماه مهمانی در شکم مادر در سال 1310 در تهران چشم به جهان گشود. به دلیل ریزه میزه بودن او را تا 2 ماه درون شیشه نوشابه خانواده اشی مشی حبس کردند. پس از 2 ماه دوباره از شیشه نوشابه به جهان چشم گشود. به دلیل کوچکی اندام مادرش نام او را منصور صغیر گذاشت. وی دوران جنینی خود را به کش رفتن خون مادر و دوران نوزادی خود را به خوردن انگشت شست سپری کرد. در یک سالگی هنر خود را به نمایش گذاشت... او با دستان خویش پای چپ خود را می گرفت و انگشت بزرگ پایش را در سوراخ سمت راست دماغش می کرد!!
منصور علاقه ی خاصی به پوشک داشت و بدین جهت تا 8 سالگی پوشک را از خود جدا نکرد و به دلیل تیتیش بودن، از پوشک مارک دار مولفیکس استفاده می کرد. در 8 سالگی به دلیل شباهت زیادش با کفتار، دوستانش او را به چاه فاضلاب انداختند. او 2 روز از زندگی گهربارش را در فاضلاب سپری کرد و پس از 2 روز رفتگر محل او را پیدا کرد و به خانواده اش سپرد. 4 ماه بعد، به دلیل بزرگ بودن شکم و یکسان بودن پهنای دماغ با صورتش، مادرش نام او را به منصور کبیر تغییر داد. وی پس از 8 سال تلاش و کوشش و بیداری شبانه در 11 سالگی موفق شد که شعر " حسنی نگو بلا بگو " را حفظ کند. منصور در 12 سالگی به سان کنه به مادرش چسبید که برایش تولدی برگزارکند. سرانجام نیز والدینش تسلیم خواسته ی او شدند و به عنوان هدیه خری با گوش های دراز خالخالی به او دادند.
او تا 15 سالگی در کلاس پنجم دبستان به سر برد و سرانجام در 15 شهریور توانست مدرک سیکل خود را دریافت نماید.
در 25 سالگی از 279 دختر خواستگاری کرد، اما موفق به دریافت جواب مثبت نشد. در 30 سالگی به دلیل تبعیت از تام و جری انگشت خود را در پریز برق کرد و یکباره همان 4نخ مویی که بر روی سرش سبز شده بود هم ریخته شد!
10سال بعد به دلیل افسردگی شدید از کچلی اش شروع به نوشتن کتاب کرد. از اثار او می توان به جدایی مو از منصور، در آغوش کچلی و موزارسیف را نام برد. مهم ترین اتفاق دوران حیات وی، درگیری اش با کوروش کبیر بود!آن ها به دلیل یکسان بودن لقبشان که همان کبیر بود با هم جنگیدند. منصور برای اطمینان، از ایزی لایف استفاده کرد اما در همان ابتدای جنگ .... از ایزی لایف به شلوارش سرایت نمود و خود را خیس کرد. به همین دلیل کجبور به عقب نشینی شد.
تا 70 سالگی لقبش "صغیر" بود تا اینکه بعد از مرگ کوروش، وی دوباره به "کبیر" تخلص یافت. او هم اکنون نیز 81 ساله است و از بیماری "بچه های مردم" رنج می برد. به قول منصور کبیر که می فرماید:
روزی بود که روزگاری نداشت/جنگلی بود که درختی نداشت
شکارچی بود که تفنگی نداشت/ روزی این شکارچی با تفنگی که فشنگی نداشت
آهویی شکار کرد که سر نداشت/ انداختش تو کیسه ای که ته نداشت
این شعر منصوری است که مو نداشت/اگرچه این شعر سر وته نداشت
ولی ارزش سرکار گذاشتن تو یکی را داشت....
ازخداوند باری تعالی سلامتیشان را خواستاریم.
خب همتون دیدید که ایشون چه شخصیت بزرگی بودن!! ما واقعا باید به خاطر داشتن
همچون شخصیت های بزرگی به خود ببالیم...
وعده ی پست بعدی من : زندگینامه سندمن!!!!!
خوش باشیـــــــــــــــــــــــــــــد... بدروووووووووووووود
برچسب ها : زندگینامه , زندگینامه منصورکبیر , منصورکبیر , تمپتر , نوشته های تمپتر , کشور , اشی مشی , نوشابه خانواده , منصور صغیر , کوچکی اندام , پوشک , مولفیکس , پوشک مولفیکس , فاضلاب , رفتگر , دماغ , شکم , سوراخ دماغ , پا , جنین , دوران جنینی , خون مادر , انگشت شست , شعر , حسنی نگو بلا بگو , شعر حسنی نگوبلا بگو , کنه , تولد , خر , گوش دراز , خالخالی , خواستگاری , دختر , ایزی لایف , کوروش کبیر , جنگ کوروش کبیر , کچلی , تام و جری , پریز برق زندگینامه سندمن , شکارچی , کافه طنز , کافه جالب انگیز , سایت کافه جوان , جدیدترین مطالب طنز , به روزترین مطالب طنز , طنز , طنزجدید , تفنگ , آهو , کیسه , جنگل , شلوار , the tempter , tempter , cafejavan.ir ,
دسته بندی : کافه طنز , کافه جالب انگیز ,
