
نوشته ای جدید از مشتری قدیمی کافه مون * Man Dge*
****
روزی کسی بود که یادم می آید دوستش داشتم...زیاد!!
در خانه اش دلم بهانه هایش را فراموش میکرد..
آخری ها نمازش را نشسته میخواند و همیشه سنجاق به روسری اش می بست!
روزی کسی بود که وقتی تنها میشدم برایم حرف میزد..
درآغوشش که میرفتم،خالصانه احساس میکردم کسی عمیقا مرا دوست دارد..
نه..گمان نمیکنم..بعد از او.. شبیه آن آغوش..نه هرگز،یادم نمی آید!
روزی کسی بود که دوستش داشتم..زیاد!!
..راه مدرسه را تا خانه اش میدویدم .. میدانی؟..طور عجیبی احساس میکردم دنیا برای من است !
یک شنبه ها برای خرید از خانه بیرون می زد،با یک زنبیل قرمز و دسته کلیدی که یادگار شوهرش بود..و در مسیر،من برایش حرف میزدم...
و او از حرف هایم خنده اش میگرفت و من از خنده اش ، خنده ام..!
شاید تنها کسی بود که دوستش داشتم..
94/4
برچسب ها : روزی کسی بود... , مادر بزرگ , مهمان کافه , ارسالی های کافه , دلنوشته ها , تنهایی ها , خاطرات مادربزرگ ,
دسته بندی : مهمان کافه , کافه تنهایی ,
